Friday, October 30, 2009

تجربه



از اون شبي كه تو دير وقت ترين لحظه اش

دو تا شگ بزرگ و ترسناك دنبالم كردن 

هر وقت از اون كوچه رد مي شم 


بيشتر از قبل پشت سرم رو نگاه مي كنم

تجربه در واقع همون حس  ترس از تكرار اتفاق هاي بد زندگيه 

كه باعث مي شه با گذشت زمان در مقابل اتفاق هاي مشابه

رفتار دگر گونه اي داشتيم

Tuesday, October 13, 2009

تكنولوژي


بچه تر كه بوديم ،تنهايي مون رو با يه تيكه كاغذ پر مي كرديم و يه خودكار مشكي
از اونجا كه هيچ وقت آدم مرتبي نبودم،معمولا نوشته هامگم و گور مي شدن
اگر خوش شانس بودم كه سر از زباله ها در مياورد و اگر نه كه لا به لاي كاغذهاي بابام
بزرگتر كه شدم ،تكنولوژي به دادم رسيد و نوشته هام شدن وبلاگي كه ادرسش رو كسي نداشت . همه چيز خوب بود تا روزي كه اولين كامنت ِ دو كلمه اي روي وبلاگ ِ روزاي تنهاييم رقم خورد
ارادتمند پدرت