Tuesday, November 2, 2010

حسرت


یادش بخیر!روزگاری واسه اینجا آرزوهای بزرگی داشتم
ارزوهای بزرگ که عملی نمی شن!
می شن حسرت !!
نه؟؟

Wednesday, March 24, 2010

چپ،راست،مرغابی!

(بچه که بودم،به مرغابی می گفتم  غورباقه)

بچه که بودم ،همیشه دوتا مشکل کوچیک تو زندگیم داشتم
یکیش این بود که تو تشخیص سمت چپ و راستم همیشه مشکل داشتم
و همیشه چپ و راست ر اشتباه می گفتم
یادمه یه بار ،معلمم که میدونست من این مشکل رودارم
 بهم گفت دست راستم رو بذارم روی گوش چپم.منم خیلی سریع و با
اطمینان دستی که فکر می کردم راسته روگذاشتم روی
گوشی که فکر می کردم گوش چپه!
از اونجا که خیلی مطمئن بودم،انتظار داشتم که با لبخند معلمم
رو به رو بشم
اما صدای ضربه خوردن خودکار روی میزو تماشای
چهره ی در هم معلم خیلی  معنای  تایید نمی داد!من بیخودی
مطمئن بودم 
 مشکل دومم هم بر می گشت به اسم حیوانات
که معمولا خیلی هاشون ر با هم قاطی می کردم .
مثلا قورباغه و مرغابی رو اسما همیشه جا به جا می گفتم
هنوزم وقتی مرغابی می بینم،
مکس میکنم و بعد اسمش رو میارم.
چون مطمئن نیستم که دارم درستت می گم یانه!
وقتی به زندگیم نگاه می کنم ،می بینم که همیشه و همه جا
کارای غلط رو،با اطمیان کامل به درست بودنشون انجام دادم
و کارهای صحیح رو با مکس و تردید نگرانی .

Tuesday, March 16, 2010

شب ِ آتش بازی


(قبلا از رو آتیش می پریدیم،حالا از صدای سیگارت می پریم)

چهار شنبه سوری هم یکی از مناسبت های تاریخی-ملی -میهنی و احتمالا از این به بعد سیاسی ایرانی هاس که من شخصا خیلی دوستش دارم و خیلی برام خاطره انگیزه و در طی بیست و پنج سال اخیر ،خیلی اتفاق های جالبی تو این روز برام افتاده که  تعداد زیادیش بر می گرده به خاطرات مشترکی با عمو سیاوش داشتیم و اگه روزی فرصت شد(فرصت شدن ،استعاره از حال داشتن است )براتون تعریف می کنیم . البته بچه تر که بودیم ،یادمه چهارشنبه سوری ژنرال( که اون موقع ژنرال نبود حتما در جات پایین تری داشت ) و فرمانده(که از همون موقع فرماندهی می کرد) یه آتیش جمع و جور درست می کردند،چارتا فشفشه هم می گرفتند و مام از رو آتیش می پریدیم و معمولا من یا دستم می سوخت یا شلوارم و یا بند کفشم(که همیشه باز بود و ایشالا باز خواهد ماند!)یادمه پسرای محلمون چادر سرشون می کردند و میومدن دم خونه ی ما قاشق زنی می کردند و من معمولا آب نبات قهوه ای هایی که هیچ وقت نمی خوردم رو می نداختم تو کاسه شون و برام جالب بود که بدونم کدوم از بچه های محله که چادر سرش کرده!حتی یادمه که یه بار یکی شون با هزار امید و ارزو و انرژی اومد دم خونه مون ،همچین که خواستیم یک چیزی تو کاسه اش بذاریم ،مادرش اومد و چادر رو از سرش کشد و محکم زد تو گوشش که فلان فلان شده!چرا چادر تمیز منو ورداشتی کردی سرت و رو زمین داری می کشیش!
بزرگ تر که شدیم ،علم پیشرفت کرد و دارت اختراع شد و در منار همون داستان ها ،دارت هایی اومد که توش نوک چوب کبریت می ریختیم و پرت می کردیم رو زمین و صدا می داد!در آن ایام یادمه هر کی تو مدرسه کبریت تو جیبش بود رو می بردن دفتر!
اما تکنولوژی زمانی پیشرفت کرد که اکلیل سرنج هم به دست نخبگان علم و جوانان نه تا بیست ساله رسید و در ان زمان نارنجک اختراع شد که بسیار صدا داشت و دود می کرد و البته خطرناک بود. لذت صدای بلند نارنجک به قدری شیرین بود که کم کم  صدای اون جایگزین صدای قاشق زنی پسرای محل شد و عامل وحشتی برای بیرون رفتن خانم های بار دار و افراد مسن و بیماای قلبی و فک می کنم از اون سال بود که دیگه چهارشنبه سوری با پدر بزرگم بیرون نرفتیم
زمان گذشت و رسید به روزی که چینی ها عزیز!سیگارت رو وارد ایران کردند که چیز کوچیک،کم خطر و پر صدایی بود که قیمت مناسبی هم داشت . ملتی که روزگاری سه شنبه ی آخر سال رو از رو آتش می پریدند،حالا با انداختن سیگارت پشت سر دیگری،سبب پریدن فرد دیگر می شدند!و خلاصه کار به جایی رسید که چهارشنبه سوری به شب وحشت تغییر نام داد .همین الان که من دارم این پست رو می نویسم ،از دوستای زیادی شنیدم که امروز از خونه بیرون نمی رن  و من فکر کنم تو حفظ این سنت خیلی امانت دار های خوبی نبودیم. به هر حال امیدوارم این چهارشنبه سوری ،برای همه شب خوبی باشه و به همه خوش بگذره

Sunday, March 14, 2010

مثل پرنده که درختش ُ پیدا کنه


 نمایی از یک پرنده که درختشُ پیدا کنه
وقتی که می خوای بنویسی 
یا سوژه نداری
یا وقت نداری
یا سوژت ارزش وقت گذاشتن نداره
یا وقت نداری که سوژت رو خوب پرورش بدی
اگه بخوای مداوم بنویسی  که وسعت نواحی زیرین ِ بدن،ارگان ِ وابسته به آب هندوانه هم سراغت میان
ولی وقتی که می خوای به خودت استراحت بدی و ننویسی 
تا از جمله ی "اینی که گفتی،منظورت کی بود؟" فرار کنی

همه ی اتفاقا برعکس می شه و همه چیز تغییر جهت می ده !
فذا ،بنده برخلاف میل ظاهریم با دیگر توبه ی ننوشتن موقت رو می شکونم 
و در آستانه ی یک هفته مونده به نوروز ،برای هر اتفاق خجسته ای اعلام آمادگی می کنم


این اعلام بازگشت رو داشته باشین
تا از فردا با توصیه های نوروزی بیایم خدمتتون 

Saturday, January 30, 2010

عدالت






به عدالت خدا که اعتقاد داشته باشی
می تونی این حس رو داشته باشی که در مقابل بدی های دیگران
نیازی به مقابله و انتقام نداری!!می تونی ساکت یه گوشه بایستی 
و ببینی که خداوند ت چه جوری از اعتقادت دفاع می کنه!
ولی وقتی خودت یه اشتباهی می کنی
نباید توقع داشته باشی که بشینه و نگات کنه و با لبخند روی شونت بزنه
عدالت ،چیزی نیست که منفعت همیشه گی رو همراه داشته باشه
این یه شعار مذهبی نیست،یک تجربه ی شخصیه

Monday, January 11, 2010

می گذره و می خندی



به عکسای قدیمی نگاه می کنی و می خندی
به چهراه ای که حالا یا بزرگ تر شده یا شکسته تر!
به لباس هایی که اون زمان حتما خیلی مد بوده و حتما کلی دنبالش گشته بودی

و از بین ده ها مدل انتخابش کرده بودی
. امروز می خندی

به خاطراتت فکر می کنی و می خندی
از چه چیزها م ترسیدی ،برای چه چیزها اشک ریختی 
و برای چه کارها تلاش کردی
با امروزت نگاه می کنی و می گی خوش به حال اون روزا!
زمان که بگذره ،به امروزت هم می خندی و می گی خوش به حال اون روزها
زمان که می گذره
به همه چیز می خندی

Saturday, January 2, 2010


چند وقتیه که اتفاق های روزانه رو می نویسم
مرتب و مداوم
بعضی روزا طولانی تر و بعضی روزها کوتاه تر
بعضی از دوستام می خونن و نظر هم می دن 
و بعضی دیگه می خونن و از حرفایی که می زنن می فهمم که می خونن
از وقتی که این وبلاگ راه افتاده  حرف زیادی واسه گفتن ندارم
انگار به جز حوادث یومیه،کسی حرفی برای گفتن نداره