Sunday, August 16, 2009

يك عكس،يك دنيا


عكس هاي قديمي ،هميشه بوي خوبي دارند
حتي اگر يادگار ،از بد ترين روزهاي عمر باشند
چند روز پيش لا به لاي عكس هاي قديمي ِ تابستان هشتاد وشش
عكسي پيدا كردم از دنيا يعقوبي كه روزي با چشماي خيس به جمع ما امد
و هميشه از دنياي خودش شاكي بود و به بخت ِ هميشه بدش معترض
هميشه از روزگاري سخن مي گفت كه شايد شايسته ي اون نبود ودنيايي كه دوستش مي داشت
برايش از روزگار ديگري گفتيم و دنياي ديگري پيش رويش گشوديم
دنيايي كه به حقيقتش نزديك تر بود و به باورش دور تر
و روزگاري رسيد كه لبخندش جاي اشكش را گرفت و با انچه زندگي ِ لعنتي مي خواند آشتي كرد

قرارمان شد كه روزي برايش قصه اي از دنيايي بنويسم كه او دوست مي داشت
و به قول خودش دور از حقيقت بود
قصه اي كه من نوشتم ، هميشه ناخوانده باقي ماند و در نهايت
لا به لاي كاغذهاي خط خطي من به خاطره پيوست

No comments:

Post a Comment