Tuesday, September 1, 2009

اعتراف

هميشه دلم مي خواست اتفاقاي مهم روزم رو بنويسم
يا وبلاگي داشته باشم كه توش خاطرات روزانه ام رو بنويسم
وقتي ديدم يكي از دوستام چنين كاري كرده
يه مقدار بيشتر وسوسه شدم
ولي در نهايت از اين كار منصرف شدم
و گذاشتمش كناربقيه ي پروژه هاي خاك خورده ي زندگيم
شايد ترسيدم كه بنويسم
به هرحال انسان هايي كه صادقانه زندگي نمي كنند
هميشه از نوشتن اتفاق هاي زندگي شون مي ترسن

5 comments:

  1. منم همیشه دوست داشتم یه همچین وبلاگی داشته باشم. هیچ وقتم عملی نشد.فکر می کردم دلیل اینکه عملی نمیشه اینه که اتفاق خاصی برام نمیوفته که بخوام ازش بنویسم.ولی الان یه جواب قانع کننده تر گرفتم.صادقانه زندگی نمی کنم!

    ReplyDelete
  2. شاید نوشتن وبلاگ خاطرات روزانه باعث بشه آدم صادقانه‌تر زندگی کنه. ضمناً ما از شما نامردی‌ای ندیدیم تا حالا داش علی

    ReplyDelete
  3. واینکه چون خودم دارم این عمل رو انجام می‌دم، چند تا اتفاق برام افتاده
    یک اینکه واقعاً به بی‌پردگی دفترچه خاطرات نمی‌تونم بنویسم. بوی قلم و کاغذ آدم رو راحت‌تر می‌ذاره تا از خودش روشن‌تر بنویسه
    دو اینکه وقتی دارم جلوی همه حرفا و اعتقاداتم رو بیان می‌کنم، سعی می‌کنم سنجیده‌تر بنویسم. دیگه بی‌گدار به آب نمی‌زنم. فکرشده‌تر عمل می‌کنم. هم تو نوشتن، هم تو زندگی‌کردن
    سه اینکه به علت عمومی بودن ماجرا، تا جای ممکن از کسی نمی‌نویسم مگر اینکه آشنا نباشه یا لااقل کدهائی بذارم که فقط خودم و نهایتاً اون آدم متوجهش بشیم، نه بقیه
    چهار اینکه با اون دوستم مخالفم که می‌گه واسه آدم اتفاق خاصی نمی‌افته. اتفاقات زندگی در جای خودشون همه مهمن به شرطی که از زاویهٔ درستی بهشون نگاه بشه
    پنج اینکه اینجوری علاوه بر اینکه آدم خودش رو در معرض داوری قرار می‌ده، می‌تونه با یه نظر گذشته رو زنده کنه و واسه آینده بهتر برنامه‌ریزی کنه


    اگه بازم چیزی به ذهنم رسید بهت می‌گم. ولی گمون نکنم آدمی با هوش و استعداد تو از این کار ضرر کنه

    ReplyDelete
  4. شاید هم فرصت نشده . همیشه تا بخوایم به چیزی عادت کنیم 21 روز طول میکشه و انسان هم که فراموشکار . اشکال نداره . کافی نت رایان رو هم یادت میاد میخواستین بنویسین نشد . ولی یه نخ ببند به انگشتت این سری حتمآ یادت می ونه . خودت رو مجبور کن . منم معتاد خیلی چیزام ولی خواستم شروع کنم ترک کردنشون . یکیش نوشابه . خودت یادت نمیاد از چیز به آب هویج خوردن سوق داده شدی؟ توسط یه پیرمرد روزنامه فروش به همراهه آقا گری؟ اولش همه چیز خیلی مهمه اون ارادهه اون عزم جزم . فقط همین . میدونم میشه میدونم میتونی میدونم میخوای .

    ReplyDelete
  5. آقا
    توی بلاگت اتفاق روزمره ننویس
    هر روز آدم
    به یه نکته می رسه
    به یه نتیجه
    به یه حرف
    اینو بنویس هر روز
    یعنی عصاره ی روزتو

    ReplyDelete