
همسایه ی ما که دنبال آرامش بود
و خیلی هم با انتظار میانه ی خوبی نداشت
دیشب با تیغ رگش را شکافت
می خواست که بمیرد،بلکه آسایش و آرامش را لمس کند
بچه هایش به دادش رسیدند،در خون گریه می کردند و چشم به دستان پزشک اورژانس دوخته بودند
او زنده ماند و
او زنده ماند و
تا باز هم اگر روزی به خانه بازگشت با اندوه بگوید
دشمنی بالا تر از اولاد نیست
دشمنی بالاتر از اولاد نیست...
ReplyDeleteخوشحالم که هنوز می تونم بلاگاتو بخونم;)